آوا سادات  از داداشش سید اهورا 2 دقیقه بزرگتره و آوا سادات از داداشش سید اهورا 2 دقیقه بزرگتره و ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دوقلوهای افسانه ای من

یک روزبا مامان دوقلوها

روزها و روزگار من تقریبا در خونه سپری میشه و کمتر پیش میاد که اینجا ٬ ساعت هامون در بیرون از خونه طی بشه مگر اینکه دوقلوها رو ببرم دکتر و یا ده دوازده روزی یکبار یه ساعتی برم بازار و یه چرخی بزنم .... و مثل خیلی از مادرهای دیگه در امر تربیت و به اصطلاح بزرگ کردن و مراقبت از بچه هام گاها خیلی حرص و جوش میخورم که البته خیلی دلایل داره و یکیش شیطنت دوقلوهاست .... قصه امروزمون مربوط میشه به 7 اسفند که اون روز حالم بد بود اما با وجود این وقتی در رو باز میکردم و با حیاط خاک آلود مواجه میشدم حسابی کلافه تر میشدم آخ ه بعد از زدن چمن ها و گلکاری وقت نشده بود تمیزش کنم پس رفتم حیاط و اول جارو بعد هم شستمش و حسابی لذت ...
14 اسفند 1392

کمی شیطنت کمی خنده

داداش اهورا این روزها خیلی شیطون شده راستش بهتره بگم کم کم داره جاشو باخواهرش عوض میکنه و واسه خودش داره کلی پایه میشه و دیگه پیرو بودنش کم رنگتر از سابق شده ..... امروز صبح آوا یه پلاستیک انداخته رو مچش و اومده میگه مامان رفتم خلید ( البته با همون زبون شیرین این روزهاش ) من هم گفتم خرید کردی چی خریدی ؟ و پلاستیک رو بالا آورده و نشونم میده ( چند تا خرت و پرت خودشون و انداخته و چند تا چوبکار لباسهاشون رو از توی کمدشون درآورده) گفتم واسه کی خرید کردی ؟ میگه واسه بچه !!!!!  قبلش هم اومده میگه مامان می می می خوام و نشسته روی پام سرش رو چسبونده به سینه ام ! راستش چند روز پیش که پارسا و مامانش اینجا بودن و دوقولها شیر خوردنش رو...
3 اسفند 1392

نود دقیقه آرامش نسبی

قرص هایی که میخورم خواب آوره امروز هم نزدیک ساعت یازده از خواب  پا شدم وبعد از اینکه صبحونه خوردم پا شدم به کارهام برسم که جناب پسری مثل خیلی از روزها با ریتم نق نق شروع   کرد و با گریه زاری ادامه داد تا خود ساعت۲ و نیم که بابایی اومد و بعد از اینکه حال و احوال و رنگ و رومو دید و مثل همیشه دلش سوخت خواست کمی شربت درست کنه که خودم رو چک کردم و حدس زد که حتما فشارت افتاده و پیشنهاد داد پسری رو ببره استادیوم تماشای فوتبال و به دخمله گفتیم که داداشی رو بابایی می خواد ببره بده به آقای م اون هم گفت من دختر خوبیم من هم گفتم آره می خواد داداشی رو ببره ! گفت مامان دوسش دالم و پرسیدم نبرش ؟ و گفت : نه نبلش ...
20 بهمن 1392

اولین تجربه کاپ کیکی

پنجشنبه شب کاپ کیک شکلاتی درست کردم و با افتخار پیش دستی که اونا رو توش چیده بودم آوردم تا نشون بابای دوقلوها بدم او هم بعد از کلی به به و چه چه اومد یکیشونو برداره که گفتم : نه  می خوام ازشون عکس بگیرم بیچاره همونطوری بشقاب تو دستش یخ زد و صبر کرد تا برم دوربینم رو بیارم ! پشت دوربین رو باز کردم ببینم رمش داخلشه (آخه صبح گذاشته بودم داخل رم ریدر کیس کامپیوتر ) که دیدم نخیر نیست خم شدم از توی رم ریدر رم رو بردارم که دیدم ای بابا جا تر و بچه نیست حالا هی زیر و زبر میز رو بگرد اتاق رو جست و جو کن توی کمدو نگاه کن دیدیم نخیر نیست که نیست دلم واسه عکس هام می سوخت ... فکری در ذهنم جرقه زد و رفتم سراغ دوقلوها ! دخمله گفت نه ن...
19 بهمن 1392

TSH و T4 پسری نرمال بود

دیروز جواب آزمایشات مجدد پسری رو گرفتیم خدا رو شکر جواب تست تیروئید پسری منفی بود یعنی رنج TSH و T4 نرمال بود البته کمی هم آهن خونش پایین بود که با توجه به اینکه مینور هست دکتر گفت باید بررسی بشه و فعلا اسید فولیک میدم بهشون ( به هر دوشون ) تا ماه دیگه باز آزمایش بدیم برای کلیه ها  وروده های دوقلوها هم دکترشون سونو پیشنهاد کرد و شنبه صبح و البته ناشتا وقت سونو دارن ...... این روزها دوقلوها خیلی شیرین زبونی می کنن و البته خیلی شیطنت می کنن که من خیلی اوقات کم میارم مخصوصا که حال جسمیم زیاد خوب نیست و دلم می خواد کمی در عین آرامش استراحت کنم اما خوب مقدور نمی باشد ...
16 بهمن 1392

دومین تجربه شیرین اهورا

  دیشب واسه دوقلوها این دو تا ماشین رو خریدیم که کلی ذوق کردن باهاشون واین جریان خرید باعث  حکایت چند ساعته شد ... زمانی که دوقلوها یکسال و اندی بودن داداش اهورا در یک فروشگاهی عاشق وشیفته این ماشین کوچولوی لیمویی شد و به هیچ عنوان نتونست ازش دل بکنه و ما به احترام اولین جریان اشتیاق وعشق ورزی پسرمون اونو واسش خریدیم و آقا تا زمانی که رسیدیم خونه حتی لحظه ای نمیخواست ازش جدا بشه ، حتی داخل ماشین هم گریه میکرد و می خواست روی قام قامش بشینه  اون خاطره اولین خاطره شیرینی شد که از ابراز علاقه و دلبستگی پسرمون در اون سن و سال کم برامون به یادگار موند با گذشت این یکسال و اندی از اون خاطره و اولین...
14 بهمن 1392

خاطره شب عید غدیر امسال

یکی از مامان های عزیز مطلبی رو در وبلاگش گذاشته بود که منو یاد یه خاطره انداخت چند ماه پیش شب عید غدیر خانم همسایه ( مادر ) با دختر خانم ها و نوه گلش آیدا جون که شش ماه از دوقلوها بزرگتره اومده بودن منزل ما ! مشغول گفتگو بودیم که صدای زنگ به گوش رسید و من برای باز کردن در رفتم ، جاریم و دخترو نوه اش بودن قبل از اینکه بیان داخل من همونطور که دعوتشون می کردم که بفرمایید ، داخل نشیمن شدم ! مادرازمن پرسید کیه و من جواب دادم جاریم هستند و اونها داخل شدند ..... اون شب موقع خواب آوا از من پرسید : مامان جاریم رفت ؟؟؟؟؟ ومن که خوابم میومد گفتم : چی ؟    دوباره پرسید جاریم رفت ؟؟؟؟ و با خودم فکر کردم و تکرار که ؟؟ جاریم ؟؟ وت...
14 بهمن 1392

با دست پر می آم

یه سلام گرم توی یه شب سرد و زمستونی به همه دوستان خوب و مهربون و مامان های گل و نی نی های عزیز مدتیه که غیبت داشتیم و نتونستیم درست و حسابی به شما سر بزنیم البته نه اینکه اصلا سر نزدیم ها نه من یعنی مامان دوقلوها چند روز یه بار می اومدم و اگه دوستان گلمون نظری می ذاشتن جواب میدادم و می رفتم البته علت این تاخیر هم این بود که : همونطور که قبلا گفتم به خاطر تولد سه سالگی آوا خانم و داداش اهورا ، مامان و پدر جان من ، یعنی مامان جونی و بابا جونی آوا خانم و داداش اهورا به اینجا سفر کردند و مامان جونی تا امروز اینجا مونده و بابا جونی هم که بعد از چند روز به تهران برگشتن مجددا روز جمعه اومدند و من و دوقلوها ...
22 دی 1392