اندر احوالات پارک رفتن ما
دیشب بابایی رفت بیرون هوا بخوره داداشی هم کلی دنبالش گریه کرد و من هم که سعی داشتم آرومش کنم بردمش توی حیاط اما آروم نمیشد و مدام گریه میکرد تا اینکه بعد از یکربع بابایی برگشت و نشست روی صندلی های توی ایوون و همونطور که دوقلوها دور و برش بودن مشغول صحبت تلفنی بود من هم اومدم داخل و در رو بستم که بابایی صدام زد و گفت خانم میای بریم پارک یه هوایی تازه کنیم ؟ منم برای اولین بار گفتم نه میخوام یه چیزی بخورم ! بابایی هم گفت باشه بخور تا بریم ٬ بچه ها دلشون پارک میخواد من هم مثل یه مادر مهربون قبول کردم و میوه و پیشدستی و چاقو رو گذاشتم توی سبد پیکنیک و دوقلوها رو آماده کردم البته قبلش هم جیششون رو گرفتم و خودم ...