درباره دوقلوهای من
من آوا (شیرین عسل) در روز ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ ساعت ۱۰:۰۸ دقیقه صبح با قد ۴۸.۵ سانت و وزن دو کیلو ششصدوهشتاد گرم و دور سر ۳۸ سانت در بیمارستان نفت به دنیا اومدم !
من قل اول و فرزند اول مامان ناناز و بابا جیگرم و پنجمین نوه پدر بزرگ مادری و بیست وچهارمین نوه پدر بزرگ پدری ام هستم !
من اهورا (قند عسل ) در روز ۲۹ آدر ماه سال ۱۳۸۹ در ساعت ۱۰:۱۰ دقیقه صبح در بیمارستان نفت با قد ۴۸.۵ سانت وزن ۲.۴۶۰ کیلو گرم و دورسر ۳۸ سانت به دنیا اومدم ! من قل دوم و فرزندم دوم مامان نانازم و بابا جیگرم و ششمین نوه پدر بزرگ مادری و بیست و پنجمین نوه پدر بزرگ پدری ام هستم !
تشریف ببرید ادامه مطلب
دخترم به خاطر اینکه خیلی عجله داشت و یکماه و سه روز زودتر از موعد به دیدن بابایی و مامانی و این دنیا اومد به صورت کامل رشد نکرده بود و در اصطلاح پزشکان نارس بود بیشتر از بجه های طبیعی و حتی بیشتر از داداشی تو بیمارستان موند . اسم قشنگش آوا انتخاب شد و چون بابایی از خانواده سادات وسیده دخترمون آوا سادات نام گرفت و یکی از پسر خواهرهای من که در اون روزها به خوبی نمی تونست صحبت کنه (ایلیا) به دخمل مامان و بابایی آوا حامون یا آوا خامون میگفت و تا مدتها بقیه اعضاء خانواده هم آوای کوچولوی مارو به شیوه ایلیا صدا میکردند و ایلیا از همون روزهای اول تولد دوقلوها یکی از خواستگارهای پر و پا قرص آوا حامون شد و رقیب سرسخت دیگرش هم عرفان پسر برادر بزرگم بود که بابقیه سر نی نی های عمه دعوا میکرد و اجازه نمی داد کسی به اونها نزدیک بشه و چه بسا که من از نزدیک شدنش به نی نی ها می ترسیدم چون بچه بود و بی منطق و اگه حواسم کمی ازش پرت میشد دوستی خاله خرسه میشد و رختخواب نی نی ها رو میگرفت و با خودش میکشید و میبرد.
آوا دختری برون گرا و مهربون ٬ خیلی شیطون و اجتماعیه و حسابی زبون می ریزه کلی هم قر و اطفار داره گاهی اوقات با کارهاش یادم میره که دختر بچه ای دو سال و اندیه جون خیلی اوقات بزرگتر از سنش رفتار می کنه ٬ زمان تولدش اوضاع وخیمی داشت و تا ۶ ماهگی به مراقبتهای ویژه ای نیاز داشت اما خدا رو شکر حالا اوضاعش خوبه ٬ توی یکسالگیش به این فکر می کردم که تمام سر و صداها و شیطنت هاش به خاطر اسمشه (آوا) حتی برادرش شیطنت هاش رو مدیون او بود چون تمام شیطنت هاش رو از آوا یاد گرفت و البته هنوز هم همینطوره و من و بابایی تو این نظر مشترکیم که آوا پایه است و اهورا بچم پیرو (خانم رییس کل شرهاست) اما الان در کل ۲ ماهی هست که خیلی پخته تر رفتار میکنه و خانم تر شده٬ اگه بخوام یادی از علایقش کنم باید بگم مثل مامانش عاشق ددر دودوره (گردش) و ما چون وقتی تهرانیم بر خلاف محل زندگیمون مدام بیرون از خونه هستیم تهران رو خیلی دوست داره ٬عاشق پاساژه و خریده لباس وکفش و کیف رو خیلی دوست داره و یکی دیگه از دلایل اینکه به بیرون رفتن علاقه نشون میده تعویض لباس و پوشیدن کفشه و علاقه عجیبی به استفاده از زیور آلات داره خلاصه علایقش مختص جنسش و مثل همه خانم کوچولوها لطیف و زیباست ......
الان مثل لحظه قشنگی که فهمیدم یکی از قل هام دختره از اینکه آوا رو دارم خیلی خوشحال و خوشبختم و مطمئنم که در آینده دوستان خوبی خواهیم شد (انشاالله) و از خداوند سپاسگذارم که آرزوی قلبیم رو مستجاب کرد ....
داداشی هم به خاطر اینکه زودتر از موعد به دنیا اومده بود تو دستگاه و بخش مراقبت ویژه نوزادان بیمارستان نفت بستری بود اما در کل اوضاع جسمیش بهتر از خواهرش بود .
اسم پسرم سید اهورا انتخاب شد ٬ ایلیا به داداشی مامان٬ اشودا یا اخودا میگفت و مثل آوا حامون تا مدتها بقیه اعضاء خانواده هم اشودا صداش میکردند ! اهورا همونطور که گفتم حال عمومیش بهتر از آوا بود و به همین خاطر زودتر از آوا از شیر مادر تغذیه شد زودتر به آغوشم سپرده شد و زودتر هم از بیمارستان مرخص شد و خدا میدونه لحظه ای که پسرم رو در آغوش گرفتم به آرامش رسیدم آرامشی که بعد از ماهها و روزهای التهاب و استرس محتاجش بودم و اون لحظات هیچگاه از خاطره روزهای زیبای زندگیم پاک نمیشه . راستی یادم باشه در باره ایلیا یک پست جدابنویسم
اهورا پسری درون گرا حساس و کمی خجالتیه . شیطنتهاش متناسب سنش و اقتباسی از رفتار آبجی آوا ست ٬ در کل بچه ام پیروی پرو پا قرص خواهرشه و مثل کپی برابر اصلی از رفتار آواست البته با اختلاف مدت زمانی ۱روز تا یکماه .اهورا پسرم کمی وابسته من و باباشه کمی بد اخلاقه اما وقتی هم که اخلاق آقا سر جاست خیلی بامزه میشه ٬ حرکات صورتش موقع حرف زدنهای کودکانه اش خیلی خوشمزه است (سوسکه از دیوار بالا میرفت مامانش گفت قربون دست و پای بلوریت) .
عاشق بغل مامانشه و اصلا توجهی به التماسهای من که مامانی به خدا حال خودم بده و یا کمرم درد میکنه نداره و یکریز بگل بگل بگل میکنه.....
اینم یکی دیگه ازعلائم مادر شدن (کمر درد و ضعف عمومی اعصاب)
زمانیکه اهورا تو بیمارستان واسه اولین بار و پس از ۵ روز بعد از تولدش به آغوشم سپرده شد حس عجیبی داشتم حسی که تنها یه مادر اونو درک میکنه ٬اشتیاق و تمنای وصف ناپذیری وجودم رو فرا گرفته بود و دست و پاهام میلرزیدند ٬ بر روی کاناپه نشستم با کمک خانم بیگدلی عزیز (پرستار ماه بخش ان آی سیو نوزادان بیمارستان نفت تهران ) فرشته کوچولومو به آغوشم چسبوندم و با اشک و لبخند بوسیدم و بوییدمش وبرای اولین بار شیره جونم رو تقدیمش کردم وای که چقدر احساس آرامش میکردم آرامشی که بعد از اون بارداری سخت و اونروزهای سختتر بعد از زایمان و اون همه استرس و التهاب بهش نیاز داشتم و فقط به همراه قربون صدقه هایی که نثار پسر کوچولوم میکردم و نگاههایی که به خواهرش که تو دستگاه لالا بود میکردم شکر خدا رو به جا می آوردم که من هم تونسته بودم اون روزهای قشنگ رو ببینم .(بوی بهشت گونه بدن و دهان داداشی تو اون لحظه همیشه تو خاطره روزهای قشنگ زندگیم تا همیشه جاری و ساری ست) ....
اولین چیزی که اهورا نسبت بهش علاقه و به تعبیر خودم عشق آتشینی نشون داد (به جزء شیشه های شیرش ٬آوا ٬ باباییش ومن ) قام قام بود که برای بدست آوردنش بصورت جدی اشک ریخت و پا کوبید
علاوه بر قام قام به کتاب هم خیلی علاقه نشون میده و با دقت به صفحات و عکسهای کتابها نگاه میکنه اما چون مثل همیشه پایه آواست بعدها یاد گرفت و با خواهرش تمام کتابهایی رو که براشون خریده بودم پاره کردند و من هم فعلا براشون کتاب نمیخرم تا یه جورهایی به قول خودم تنبیه بشن در کل نسبت به هر چی که تو دست آوا میبینه علاقه نشون میده و تا به کمک دیگران اونو تصاحب نکنه اونقدر اشک میریزه که دل هر بیننده ای کباب میشه .....
این هم کالسکه (عشق مشترک دوقلوها )