یک روزبا مامان دوقلوها
روزها و روزگار من تقریبا در خونه سپری میشه و کمتر پیش میاد که اینجا ٬ ساعت هامون در بیرون از خونه طی بشه مگر اینکه دوقلوها رو ببرم دکتر و یا ده دوازده روزی یکبار یه ساعتی برم بازار و یه چرخی بزنم ....
و مثل خیلی از مادرهای دیگه در امر تربیت و به اصطلاح بزرگ کردن و مراقبت از بچه هام گاها خیلی حرص و جوش میخورم که البته خیلی دلایل داره و یکیش شیطنت دوقلوهاست ....
قصه امروزمون مربوط میشه به 7 اسفند که اون روز حالم بد بود اما با وجود این وقتی در رو باز میکردم و با حیاط خاک آلود مواجه میشدم حسابی کلافه تر میشدم آخ ه بعد از زدن چمن ها و گلکاری وقت نشده بود تمیزش کنم پس رفتم حیاط و اول جارو بعد هم
شستمش و حسابی لذت بردم اما حالم بدتر شده بود و یه ضعف بدی تموم وجودم رو گرفته بود توی این جور مواقع بدجوری احساس خواب آلودگی دارم ! به مامانم زنگ زدم تا حالش رو بپرسم آخه چند روزه که پا درد شدید داره بعد از اون هم رفتم یه سر به غذا زدم و زیر پلو رو خاموش کردم و تصمیم گرفتم برم بشینم روی صندلی های حیاط تا شاید هوا بخوره به سرم و کمی حالم بهتر بشه ساعت ۲ و نیم بود وبابای دوقلوها تا یکساعت دیگه پیداش میشد واسه آوا خانم و داداشش لباس مناسب پوشیدم که سرما نخورن و خواستیم بریم کهآوا لج کرد که این شلوار رو نمیخوام و من هم که اصلا حال درستی نداشتم کمی توضیح بهش دادم و از خونه زدم بیرون داداشی هم دنبالم اومد و دمپایی هاشو پوشید منم رفتم و خودمو انداختم روی صندلی زیر سایه بون نشستم که یهو دیدم در بسته شد و تازه یادم اومد ای دل غافل کلید رو با خودم نیاوردم و نگاه کردم دیدم آوا خانم توی خونه مونده ......
اول کلی عصبانی شدم از دستش که لج کرده بود و در رو بسته بود اما سعی کردم آرومش
کنم اما آروم نمیشد با بابایی تماس گرفتم و اون که تو جلسه بود بدون اینکه حرفم رو بشنوه
گفت که تو جلسه است و قطع کرد من که کلافه بودم دیگه کفری هم شده بودم خمل
هم مدام گریه میکرد به اتاق کاربابایی زنگ زدم همکارش گوشی رو برداشت و گفتم که
کار فوری دارم به بابایی بگین حتما تماس بگیره خلاصه تا چند دقیقه بعد بابای دوقلوها
توی راه منزل بود .........
بابایی مدام به خونه زنگ میزد و با آوا خانم تا موقعی که رسید تلفنی صحبت میکرد ٬ یا واسش شعر میخوند یا ازش میخواست براش شعر بخونه تا حواسش رو پرت کنه تا دیگه گریه نکنه و نترسه این رو هم بگم که وقتی اومدم پشت در و با خمل گیر افتاده صحبت میکردم یعنی همون اول بهم گفت : مامان پ ی پ ی دالم و من هم که داشتم گفتم د بیا حالا چه کنم ؟
بعد از چند دقیقه از بسته شدن در هم بوی سوختن غذام بلند شد که من تنها تونستم برم و شیر اصلی گاز رو ببندم
بابایی ساعت ۳ و ۱۰ دقیقه رسید و در رو باز کرد و دخمله که حسابی صورتش از گریه و بینی خیس بود رو بغل کرد و و بردش دستشویی وسعی کرد آرومش کنه من هم رفتم سر گاز دیدم که تیکه های مرغ توی قابلمه حسابی سوخته و برشته شدن و ما موندیم و پلوی ساده که با ماست دادم دوقلوها نوش جون کردن ......
شب هم هوس ددرها کردیم و رفتیم بیرون بعد از اینکه اومدیم خواستم نماز بخونم که رفتم توی پذیرایی و دوقلوها باز با شیطنت اومدن بالا سرم ! اونا رو بیرون کردم و پشت در پذیرایی مبل گذاشتم تا در رو باز نکنن تا من بتونم نمازم رو بدون استرس و با آرامش تموم کنم پذیراییمون سه تا در داره یه درش در آشپزخونه باز میشه یکیش در ورودی خونه و یکیش در نشیمن من از پشت سرم صدای باز شدن در رو شنیدم یعنی از سمت آشپزخونه و صدا زدم پسرم برو پیش بابات و برگشتم تا ببینم کیه که در رو که باز
کردم دیدم ردی از آب ریخته توی آشپزخونه رد رو که گرفتم دیدم خانم خانم ها ج ی ش کرده و هنوز داره ادامه میده و من که چشمهام چهار تا شده بودن آه از نهادم در اومد و بعد از چند دقیقه که دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود از دستشون ٬ یک دل سیر گریه کردم
فرداش هم زنگ زدم چند تا قالیشویی و یک چیز جالب فهمیدم که این جریان قالیشویی ها هم با پیشرفت علم پیشرفته شده و مثل مطب آقایون و خانم های پزشک دیگه دم عیدی وقت قبلی میدن و واسه هیجدهم وقت گرفتم که بیان و فرشهامو ببرن واسه شستن !
ین روزها همکه شروع به خونه تکونی کردم مجبورم شبها وقتی که دوقلوها به خواب ناز میرن تا صبح به کارها برسم !
اینایی که نوشتم تنها اتفاقاتی بود که حسابی به چشم اومدن وگرنه ماجراهای ما خیلی زیادن .....
با زبانی که بگین خدا قوت مامان دوقلوها !
پ ن : چند روز قبل تی وی یه گزارش نشون داد در مورد 4 و 5 قلوها ومشکلات خانواده هاشون و یکی از پدرها گفت که ما یک شبه خانواده دو نفری مون تبدیل شد به یک خانواده 7 نفره و از دولت میخواست که کمکشون کنه و وقتی از مشغله ها و شب بیداری ها شون گفتند اشک در چشمان من جمع شده بود !