اندر احوالات پارک رفتن ما
دیشب بابایی رفت بیرون هوا بخوره داداشی هم کلی دنبالش گریه کرد و من هم که سعی داشتم
آرومش کنم بردمش توی حیاط اما آروم نمیشد و مدام گریه میکرد تا اینکه بعد از یکربع بابایی
برگشت و نشست روی صندلی های توی ایوون و همونطور که دوقلوها دور و برش بودن
مشغول صحبت تلفنی بود من هم اومدم داخل و در روبستم که بابایی صدام زد و گفت خانم
میای بریم پارک یه هوایی تازه کنیم ؟ منم برای اولین بار گفتم نه میخوام یه چیزی بخورم !
بابایی هم گفت باشه بخور تا بریم ٬ بچه ها دلشون پارک میخواد من هم مثل یه مادر مهربون
قبول کردم و میوه و پیشدستی و چاقو رو گذاشتم توی سبد پیکنیک و دوقلوها رو آماده کردم
البته قبلش هم جیششون رو گرفتم و خودم هم آماده شدم و چهارتایی قدم زنون رفتیم پارکی
که چند تا خیابون از خونه مون فاصله داره البته برای دوقلوها شرط گذاشتم که هر وقت
بابا گفتن بریم خونه باید قبول کنین و گریه و غر زدن ممنوع و اونا هم شرطو پذیرفتن و
خلاصه راه افتادیم وقتی رسیدم خیلی خوشحال بودن و دویدن به سمت سرسره ها ٬ من و
بابایی هم نشستیم روی یه نیمکت نزدیک سرسره ها و همونطور که مشغول صحبت بودیم
حواسمون به دوقلوها هم بود .....
دقایق زیادی نگذشته بود که داداشی در حالیکه دستش به خودش بود اومد گفت مامان
ج ی ش دالم و من هم این ماموریت رو دادم به باباییش بعد از دقیقه ای برگشتن و آقای
خونه گفت که داداشی دست گل به آب داده و دیدم بچه داره گشاد گشاد راه میره و
شلوارک و کفشش رو خیس کرده میخواست همونطوری بره سمت سرسره ها که گفتم
نه داداشی باید بریم خونه لباسهاتو عوض کنیم وگرنه سرسره کثیف میشه بچه هم قبول
کرد و همونجا ایستاد در همین حین خمل اومد و گفت مامان پ ی پ ی دارم و من
و آقای خونه که این شکلی شده بودیم بدو بدو به سمت خونه راه افتادیم بماند
که داداشی تمام مسیر رو گشاد گشاد راه میومد ٬ آقای خونه هم گفت ببین نزاشتن یه
دونه میوه بخوریم ! خانم باید میبردیشون دستشویی من هم گفتم مگه یادت نیست
بردمشون و لباس های داداشی رو خودت تن کردی ؟؟؟؟
خلاصه تا دقایقی دیگه خونه بودیم داداشی رو بردم توی حمام بایروم و لباسهاشو در
آوردم و انداختم توی بی بی شور و کفشهاشم گذاشتم بشورم تنش رو هم آب زدم و
بردمش داخل بعد لباس تنش کردم و اومدم لباس هاس خانم خانم ها رو هم تعویض کنم
که دیدم ای بابا بوی بسیار نامطبوعی میده و دیدیم بله اونم خودش رو کمی کثیف کرده
جالب اینجاست وقتی می خواستیم از پارک بزنیم بیرون میگفت نه مامان شوخی کردم
پی پی ندارم نریم خونه باشی مامان ؟؟؟؟ که البته تا زمانی که رسیدیم خونه هم
همین دو تا جمله رو چند دقیقه یک بار متذکر میشد !
دیگه حوصله این یکی رو نداشتم سپردمش باباش و رفتم لباسهای خودم رو تعویض
کردم.....