آوا سادات  از داداشش سید اهورا 2 دقیقه بزرگتره و آوا سادات از داداشش سید اهورا 2 دقیقه بزرگتره و ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

دوقلوهای افسانه ای من

دخترم امانتی از خداوندگار عشق

دختر قشنگم تو امانتی هستی از طرف خداوندگار عشق به من و بابایی  و زندگیمون و ما با هم عهد بستیم که تا لحظه ی که توی این دنیا هستیم از تو و برادرت مواظبت و محافظت کنیم ٬ مهربونی و خوب بودن رو یادتون بدیم و هر چی عشق داریم نثار شما دو فرشته زندگیمون کنیم !  عسل بانوی من ..... دنیا و روزگاری که ما توش زندگی میکنیم  همیشه مثل این روزهای کودکی زیبا و آفتابی و سراسر مهربونی نیستند٬ گاهی با این چشمهای خوشگلت مجبوری چیزهایی از زندگی رو ببینی که اشکت رو دربیاره و یا با  تجربه های تلخی آشنا بشی که خدای ناکرده غصه رو مهمون ناخونده قلب رئوفت کنه ٬ گاهی تو زندگی روزهای سختی خواهی داشت ر...
19 مهر 1392

درباره دوقلوهای من

        من آوا (شیرین عسل)  در روز ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ ساعت  ۱۰:۰۸ دقیقه صبح با قد ۴۸.۵ سانت و  وزن  دو کیلو ششصدوهشتاد گرم  و  دور سر ۳۸ سانت در بیمارستان نفت به دنیا اومدم ! من قل اول و فرزند اول مامان ناناز و بابا جیگرم و پنجمین نوه پدر بزرگ مادری و بیست وچهارمین نوه پدر بزرگ پدری ام هستم !  من اهورا (قند عسل )  در روز ۲۹ آدر ماه سال ۱۳۸۹ در ساعت  ۱۰:۱۰ دقیقه صبح در بیمارستان نفت با قد ۴۸.۵ سانت وزن ۲.۴۶۰ ...
11 مهر 1392

دوشنبه 29 آذر ماه سال 1389

آدر ماه رو به جز سرماش خیلی دوست دارم خاطرات خوب زیادی ازش دارم مثل آشنایی با همسرم مراسم عقدمون و از همه قشنگتر صبح روز دوشنبه ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۸۹ بود که در بیمارستان نفت تهران دوقلوهای عجول ما چشم های قشنگشون رو به روی این دنیا باز کردند و دنیای ما رو سرشار از شادی و امید به فرداها کردند چقدر منتظر دیدن اون روز بودیم و چه نقشه های برای روز تولد بچه ها و تدارکات قبلش که دیگه قرار شده بود روز ۱۲ دی باشه کشیده بودم خدا میدونه و اما از اونجا که هر چه دلت خواست نه آن میشود هر چه خدا خواست همان میشود مقدر شده بود تا فرشته های کوچولوی ما آذری بشن .... (تشریف ببرید ادامه مطلب) جوج...
10 مهر 1392

پرواز در آسمان خیال

فرشته های کوچولوی مامان ....... درسته  الان از حرفهایی که میخوام بزنم سردر نمی آرین اما در آینده (انشاالله) متوجه حرفهای امروزم میشین . خیلی از آدم بزرگ ها ازدواج (نی نای نانای ) رو قشنگترین و خاطره انگیزترین لحظه زندگی میدونن (من هم جز همین آدم ها بودم )اما شیرینی و قداست لحظه ای که انسان میفهمه قراره تا در آینده ای نزدیک موجود کوچکی از او متولد بشه قابل قیاس با هیچ لحظه و ساعتی نیست و این لحظه خاطره ای میشه که در تمام عمر ماندگاره ! وقتی در بعد ازظهر روز۲۷ اردیبهشت ماه سال ۸۹ از درب خروجی آزمایشگاه دکتر ..... شهر ..... بیرون اومدم گویی قدم بر کوچه های خاکی و نسبتا کثیف این شهر کوچک و محروم نمی گذاش...
10 مهر 1392