نود دقیقه آرامش نسبی
قرص هایی که میخورم خواب آوره امروز هم نزدیک ساعت یازده از خواب پا شدم وبعد از اینکه
صبحونه خوردم پا شدم به کارهام برسم که جناب پسری مثل خیلی از روزها با ریتم نق نق شروع
کرد و با گریه زاری ادامه داد تا خود ساعت۲ و نیم که بابایی اومد و بعد از اینکه حال و احوال و
رنگ و رومو دید و مثل همیشه دلش سوخت خواست کمی شربت درست کنه که خودم رو چک
کردم و حدس زد که حتما فشارت افتاده و پیشنهاد داد پسری رو ببره استادیوم تماشای فوتبال و به
دخمله گفتیم که داداشی رو بابایی می خواد ببره بده به آقای م اون هم گفت من دختر خوبیم من هم
گفتم آره می خواد داداشی رو ببره ! گفت مامان دوسش دالم و پرسیدم نبرش ؟ و گفت : نه نبلش ٬
گفتم خوب برو بگو بابا نبرش ٬دوسش دارم و دوید و رفت دنباله باباش که میخواست لباس داداشی
رو عوض کنه و کاپشنش رو بپوشه و گفت : بابا نبلش ....
تا چند دقیقه بعد بابا و داداشی رفته بودن و دخمله از پشت شیشه رفتنشون رو هنوز تماشا میکرد
و من هم به عنوان جایزه خوب بودنش از کاپ کبک هایی که تو یخچال داریم دادم !
اما هنوز حال خودم سر و سامون درستی نداره حالا شاید توی این آرامش نسبی بهتر بشم !
شما رو هم به همون خدای تنها می سپارم که تنهایی فقط برازنده خودش و بس ! امید روزهایی
زیبا و آسمانی آفتابی و روزگاری سبز برای شما و نی نی ها و کوچولوهای گلتون دارم .....