آرزوی امروز آوا ناناز
امروز تصمیم گرفتم کمی به گرد گیری خونه و تمیز کردن آشپزخونه بپردازم !
بچه ها هم که مثل همیشه عین جوجه های اردک خانم دنبال من هستند تو تمام لحظات و هر جایی از خونه که سرک می کشیدم پشت سرم حضوری
گرم داشتن و لحظه ای با خورده فرمایشات و یا غر زدن هاشون تنهام نمیذاشتن !!!!
تا حالا شنیدین که میگن طرف با هر آهنگی میرقصه یا فلانی اینقدر تو حرکات موزون ماهره که با هر رینگی رنگش می یاد ؟؟؟حالا شده حکایت دوقلوهای
من که هر وقت می خوام به خونه زندگی یه سامونی بدم انگار به عروسی دعوت شدن ! مثلا هر زمانیکه ماشین رختشویی شروع به کار میکنه مخصوصا زمانیکه به چرخش هاش میرسه یا زمانیکه جارو برقی رو روشن میکنم خانم و
آقا فی الفور و تو یه چشم به هم زدن با رختخواب هاشون ( پتو و بالشت ) پیدا میشن و گردش کنان و در حالیکه به دور سرشون پتو پیچیدن جلوی چشم و تو دست و پا و به طور خستگی ناپذیر و بدون وقفه به دور خودشون می چرخن و انگار دارن رقص محلی میکنند
و اما امروز که داشتم در و دیوار رو می سائیدم تا شاید برق بیفته آوا خانم
اومد کنارم و با همون زبون شیرین و دوست داشتنیش گفت : "مامان ایسالله
من بزلگ شم گلگیلی کنم" من هم که جملاتش رو تکرار میکردم گفتم : ایشالله بزرگ شی گرد گیری کنی ؟؟
اونم گفت : هوم آلی " یعنی آره "
دوباره در حالیکه با دست به چشمها و ابرو و گونه هاش و لبهاش اشاره میکرد
و تند تند صحبت میکرد اضافه کرد :
ایسالله کیلاس، لوژ ،ابو ،چیش،علوسی،انگولو،مامان جون باباجون،جواد جیجر، آسی ، بینی و چند تا کلمه دیگه که خودمم معانیشون رو تشخیص ندادم اما در کل از همه اینها منظورش این بود که انشاالله بزرگ شدم کمکت گردگیری میکنم انشاالله بزرگ میشم می رم دانشگاه بعد آرایش میکنم ابرو بر میدارم سایه به پشت چشمهام می مالم و رژ به لبهام میزنم و روی گونه هام و روی بینیم باشوت رژ گونه میمالم انشاالله عروس میشم و انگشتر به دستم میکنم انشاالله عروس بابا جون مامان جون ، جواد جیگر (برادر کوچیکم) و آسی
( مامان ایلیا) میشم ( حالا هر طور که به دلتون میشینه کلمات شیرینش رو
تلفظ کنین )راستش دلم میخواست با هیجان تو اون لحظه قورتش بدم این دخمله خومزه رو
پ ن : بچه ها هر روز که چه عرض کنم هر ساعت در حال تغییرند مثلا اهورا دو سه ماهی هست که خیلی بد اخلاق شده بطوری که حسابی خسته ام میکنه امروز با خودم فکر کردم شاید یه چیزی مثل ویتامینی یا ... تو بدنش خدای نا کرده کم شده و تصمیم گرفتم تو اولین فرصت ببرمش دکتر ...
امروز ظهر آوا خانم در حالیکه داداشیش لالا بود با مامانش مشغول عبادت شد