آوا سادات  از داداشش سید اهورا 2 دقیقه بزرگتره و آوا سادات از داداشش سید اهورا 2 دقیقه بزرگتره و ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

دوقلوهای افسانه ای من

خرداد هم رسید

سلام ! حالتون چطوره خوبین جوجه های ناز نازی خوبن ؟ ایشالله که روزگار بر وفق مراد باشه و مشکل و کسالتی نباشه !!! ما چند وقتی بود تاخیر داشتیم از دوستانی که نگران بودن و حال ما رو جویا شدن کمال تشکر رو دارم !! ماه قشنگ اردیبهشت هم به پایان رسید با تمام فراز  وفرودهاش ! من توی ماهی که گذشت کمی کسالت داشتم و چند روزی رو در بیمارستان به خاطرات یه سری مشکلات ز ن ا ن گ ی  بستری شدم و کلی درد کشیدم اما حالا به جز کمی احساس خستگی خوبم و مشکل خاصی ندارم و یه خبر خوب هم اینکه سه شنبه عازم تهران هستیم ( من و دو قلوها ) و امیدوارم هم خستگی در کنیم و هم حسابی گردش کنیم و بهمون و مخصوصا دوقلوها خوش بگذره ! ی وقتهایی هست که آد...
2 خرداد 1393

با تاخیر میلاد حضرت زهرا و روز مادر و روز زن مبارک

در هفته ای که رو به پایان هست یکی از قشنگترین روزهای عالم یعنی سالگرد تولد حضرت فاطمه (س) فخر زنان عالم را گذروندیم و با اینکه کمی دیر شده اما وطیفه خودم دونستم که بیام و به شما دوستای گلم و خانم های دوست داشتنی میهن عزیزم ایران با شکوه هم سلامی عرض کنم هم  روز زن و روز مادر رو تبریک بگم ! از همین جا هم به مامان عزیزم و خواهرهای خوبم که همگی مامان هستن روز قشنگ مادر رو تبریک میگم و امیدوارم در کمال صحت و شادابی مامان گلم که چراغ خونه پدری هستن در کنار پدر مهربون و مایه امیدم سالهای سال زندگی کنن و خوش و خرم باشن ! پ ن : شب میلاد حضرت زهرا بابایی که شبکار بود قبل از رفتن لطف کرد و کادوشو تقدیمم کرد...
4 ارديبهشت 1393

اندر احوالات پارک رفتن ما

دیشب بابایی رفت بیرون هوا بخوره داداشی هم کلی دنبالش گریه کرد و من هم که سعی داشتم آرومش کنم بردمش توی حیاط اما آروم نمیشد و مدام گریه میکرد تا اینکه بعد از یکربع بابایی برگشت و نشست روی صندلی های توی ایوون و همونطور که دوقلوها دور و برش بودن مشغول صحبت تلفنی بود من هم اومدم داخل و در رو بستم که بابایی صدام زد و گفت خانم میای بریم پارک یه هوایی تازه کنیم ؟ منم برای اولین بار گفتم نه میخوام یه چیزی بخورم ! بابایی هم گفت باشه بخور تا بریم ٬ بچه ها دلشون پارک میخواد من هم مثل یه مادر مهربون قبول کردم و میوه و پیشدستی و چاقو رو گذاشتم توی سبد پیکنیک و دوقلوها رو آماده کردم البته قبلش هم جیششون رو گرفتم و خودم ...
4 ارديبهشت 1393

اولین پست سال 93

سلامی چو بوی خوش آشنایی در آخرین روزهای اولین ماه بهاری .... با اینکه کمی دیر شده اما باید از همین جا شروع سال خورشیدی 1393 رو به همه دوستان و مامان و باباها و همینطور نی نی های خوشگل و تپل مپلی و گاها مثل دوقلوهای خودم ظریف و مامانی تبریک بگم و برای همگی آرزوی داشتن سالی همرا با سلامتی ، بهروزی ، سعادت ، موفقیت و خوشی رو آرزو دارم امسال نوروز هم مثل سال های گذشته من و دوقلوها و بابایی شون میزبان میهمانان نوروزی بودیم که البته امسال بر خلاف سالهای گذشته جمعیت میهمانها خیلی تقلیل یافت و به مامان و پدر جان من و دو تا از خواهرهای بنده محدود شد البته قبل از عید هم یه خونه تکونی سنگین داشتم که از روز 11 اسفند تا خود روز 28 ادامه داش...
29 فروردين 1393

یک روزبا مامان دوقلوها

روزها و روزگار من تقریبا در خونه سپری میشه و کمتر پیش میاد که اینجا ٬ ساعت هامون در بیرون از خونه طی بشه مگر اینکه دوقلوها رو ببرم دکتر و یا ده دوازده روزی یکبار یه ساعتی برم بازار و یه چرخی بزنم .... و مثل خیلی از مادرهای دیگه در امر تربیت و به اصطلاح بزرگ کردن و مراقبت از بچه هام گاها خیلی حرص و جوش میخورم که البته خیلی دلایل داره و یکیش شیطنت دوقلوهاست .... قصه امروزمون مربوط میشه به 7 اسفند که اون روز حالم بد بود اما با وجود این وقتی در رو باز میکردم و با حیاط خاک آلود مواجه میشدم حسابی کلافه تر میشدم آخ ه بعد از زدن چمن ها و گلکاری وقت نشده بود تمیزش کنم پس رفتم حیاط و اول جارو بعد هم شستمش و حسابی لذت ...
14 اسفند 1392

کمی شیطنت کمی خنده

داداش اهورا این روزها خیلی شیطون شده راستش بهتره بگم کم کم داره جاشو باخواهرش عوض میکنه و واسه خودش داره کلی پایه میشه و دیگه پیرو بودنش کم رنگتر از سابق شده ..... امروز صبح آوا یه پلاستیک انداخته رو مچش و اومده میگه مامان رفتم خلید ( البته با همون زبون شیرین این روزهاش ) من هم گفتم خرید کردی چی خریدی ؟ و پلاستیک رو بالا آورده و نشونم میده ( چند تا خرت و پرت خودشون و انداخته و چند تا چوبکار لباسهاشون رو از توی کمدشون درآورده) گفتم واسه کی خرید کردی ؟ میگه واسه بچه !!!!!  قبلش هم اومده میگه مامان می می می خوام و نشسته روی پام سرش رو چسبونده به سینه ام ! راستش چند روز پیش که پارسا و مامانش اینجا بودن و دوقولها شیر خوردنش رو...
3 اسفند 1392

نود دقیقه آرامش نسبی

قرص هایی که میخورم خواب آوره امروز هم نزدیک ساعت یازده از خواب  پا شدم وبعد از اینکه صبحونه خوردم پا شدم به کارهام برسم که جناب پسری مثل خیلی از روزها با ریتم نق نق شروع   کرد و با گریه زاری ادامه داد تا خود ساعت۲ و نیم که بابایی اومد و بعد از اینکه حال و احوال و رنگ و رومو دید و مثل همیشه دلش سوخت خواست کمی شربت درست کنه که خودم رو چک کردم و حدس زد که حتما فشارت افتاده و پیشنهاد داد پسری رو ببره استادیوم تماشای فوتبال و به دخمله گفتیم که داداشی رو بابایی می خواد ببره بده به آقای م اون هم گفت من دختر خوبیم من هم گفتم آره می خواد داداشی رو ببره ! گفت مامان دوسش دالم و پرسیدم نبرش ؟ و گفت : نه نبلش ...
20 بهمن 1392